ازدواج آسان به برکت روضه امام رضا
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۷ | کد خبر: ۱۹۱۵۳۴۲۲
کانون فرهنگی مذهبی بیتالعباس(ع) نزدیکیهای پل فجر است؛ جایی در محلات کمتر برخوردار شهر مشهد که میشود نام «حاشیه» را بر روی آن گذاشت. کار زهره قاسمزاده این است که خانهاش را در چنین محلهای به یک کانون فرهنگی تبدیل کرده؛ کانونی که در ابتدا قرار بود فقط یک کلاس آموزشی ساده باشد، اما ناگهان به پاتوق حضور خیران، پایگاه سر و سامان دادن به ازدواج جوانها، پایگاه ورزش خانمهای محل و.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
■
اگر موافقید با ماجرای شکلگیری این کانون شروع کنیم
ماجرای شکلگیری این کانون از یک کلاس آموزشی شروع شد. ما این کلاس را در روضهها گذاشته بودیم که دهه آخر صفر در خانه برگزار میکردیم.
■
این کلاس چه سالی برگزار میشد؟
سال 93. آن موقع من دیدم استقبال خوبی از کلاسی که برگزار کردیم، شد؛ برای همین طبقه بالای منزلمان دیگر گنجایش لازم را نداشت و باید جای بزرگتری پیدا میکردیم. این طبقه هم دست مستأجر بود.
■
اصلاً چه جوری به ذهنتان رسید برای خانمها کلاس آموزشی برگزار کنید؟
خب من قبل از آن تسهیلگر بودم و با بهزیستی همکاری میکردم. کارم هم در محلات حاشیه شهر مشهد بود. یعنی با مشکلات این مناطق آشنایی داشتم. برای همین به فکرم رسید که از این توانایی و چیزهایی که یاد دارم به نفع زنان محله خودم استفاده کنم. علاقه داشتم چیزی را که یاد دارم، به دیگران هم یاد بدهم. با همسرم صحبت کردم که به سهم خودم برای منطقهای که در آن زندگی میکنم، قدمی بردارم. شوهرم هم طبقه پایین خانه را در اختیار من قرار داد. آن زمان با خودم فکر کردم که این بهترین فرصت است برای این که کارهایی را که دوست دارم، انجام بدهم. به شوهرم گفتم میشود از این طبقه برای کمک کردن به مردم استفاده کنیم.
■
و کارتان را شروع کردید؟
بله. من با دست خالی و تنها با یک واحد ساختمان شروع کردم. به 70،80 نفری هم که به برنامه آموزشیمان میآمدند، جریان طبقه را گفتم و خواستم کمک کنند تا این مکان برای برنامههای بعدی و برنامههای جدیتری که در سرم بود، آماده شود. دو سه روزی بود که من به علت گرفتاری به این طبقه سر نمیزدم. کلید را هم به یکی از خانمها داده بودم. بعد از دو روز که به پایین سر زدم، دیدم به همت خانمها بعد از رفتن مستأجر کل طبقه شسته شده. هر کسی هم از خانهاش فرشی آورده بود و خلاصه اینجا فرش شده بود. اینطوری بود که اینجا کمکم شکل گرفت. حتی با کمک خیری که آهن مورد نیاز ما را تقبل کرد، حیاط را هم مسقف کردیم تا فضای بیشتری برای برنامهها داشته باشیم. در داخل هم تغییراتی دادیم که مناسب اجرای برنامهها بشود.
■
هزینه تعمیرات و تغییرات را از کجا آوردید؟
با همت خانمهایی تأمین شد که در برنامهها شرکت میکردند. یعنی هر کدام از دوستانی که به عنوان خادم این جا کار میکردند، به هر طریقی بود به بیت کمک کردند. یکی گوشوارهاش را فروخت، یکی انگشترش را و خلاصه هر کس به هر طریقی توانست کمک کرد تا کار راه بیفتد.
■
و اول کار را با چه برنامهای شروع کردید؟
برنامه اول ما راهاندازی مهد قرآن بود. چون قبل از آن در محله مهد نداشتیم. برای اینکه این کار را شروع کنیم، دو نفر از خانمها رفتند و آموزشهای لازم را دیدند. بعد هم در یک اتاق کوچک آموزش 15تا بچه را شروع کردند. خوشبختانه آن قدر هم خوب کار کردند که خانوادههای متقاضی بیشتر و بیشتر شد و به جایی رسید که دچار کمبود جا شدیم و کمکم نتوانستیم به همه متقاضیان سرویس بدهیم. بعد برای این که منسجمتر پیش برویم، کارگروههای مختلفی راهاندازی کردیم. کارگروه شناسایی نیازمندان، کارگروه ازدواج آسان، کارگروه ورزش و بانوان، کارگروه اردوها و غیره. هر کدام از خانمها هم مسئولیتی دارند که کارها بهتر پیش برود.
■
کارگروه ورزش و بانوان چه کاری انجام میدهد؟
ما دیدیم اینجا باشگاه ارزانی که به خانمها خدمات بدهد، نیست. مثلاً هرماه 30 هزار تومان از هر نفر میگرفتند. برای همین ما این کارگروه را راه انداختیم و با هفتهای 1000 تومان به خانمها خدمات دادیم. با این کار خواستیم هم خانمها بیشتر ورزش کنند و هم هزینه زیادی برای این کار صرف نکنند.
■
از ازدواج آسان گفتید. این کارگروه با چه هدفی راه افتاد؟
یادم هست خانمی پیش من آمد و گفت دختری را برای پسرش سراغ دارد، ولی چون مادر ناتنی دارد، میخواهند او را با وجود سن کم به مرد مسنی بدهند و دختر راضی به این ازدواج نیست. از طرفی چون خانواده پسر هم دستشان تنگ بود، نمیتوانستند برای ازدواج این دو جوان کاری بکنند. تا آن زمان ما سفره عقدی نداشتیم و این ماجرا موجب شد که سفره عقدی تدارک ببینیم. یکی از خانمها که خواهر شوهرشان قبلاً مزون عروس داشت و جمع کرده بود، به خاطر این ماجرا همه وسایل مزون خودش را به ما داد و سفره عقد ما جور شد. با محضر هم صحبت کردیم که خوشبختانه قبول کردند عقد این دو جوان را رایگان انجام بدهند. البته بعد از آن هم هر عقد اینجا را نیمبها قبول کردند. با شورای محل هم صحبت کردیم و یک کارت هدیه برای داماد گرفتیم. یکی از خانمها هم برای عروس و داماد ساعت گرفت و خلاصه کیک و پذیرایی هم داشتیم که خانمها با هزینه خودشان آماده کردند.
■
پس این بهانه و انگیزهای شد که شما به سمت ازدواج آسان بروید؟
بله. همین طور شد.
■
جهیزیه هم به عروس و دامادهای نیازمند میدادید؟
نه. جهیزیه نمیدادیم، اما باز اتفاقی موجب شد که جهیزیه بدهیم.
■
چه اتفاقی؟
بعد از 2 ماه از ماجرای عقد این دو جوان به ما خبر دادند که مادر ناتنی همان دختر او را از خانه بیرون کرده و جهیزیهای هم ندارد که به خانه خودش برود. وضع مالی پسر هم روبهراه نبود. با بقیه خانمها صحبت و همفکری انجام شد و بعد از بازدیدی که از خانه آنها در یکی از روستاهای اطراف مشهد داشتیم، به این نتیجه رسیدیم که باید دوباره دست به کار بشویم و به این دو جوان در حد توانمان کمک کنیم. خلاصه یادم هست در عرض دو روز جهیزیهای برای این دو جوان تهیه شد.
■
چه جالب! در عرض 2 روز جهیزیه کامل شد؟
بله. برای خود ما هم جالب بود. دو وانت جهیزیه آماده کردیم و مقداری وسیله هم با ماشینهای سواری به خانه نوعروس بردیم. همه چیز هم برای زندگی این دو جوان جور شد، از سرویس چوب و تخت و روتختی تا یخچال و بخاری و هر چیز دیگری که برای شروع یک زندگی لازم است. یادم هست وقتی وسایل را به خانه داماد بردیم و خانمها وسایل را چیدند، داماد سجده شکر کرد.
این صحنه خیلی برای ما تأثیرگذار بود. آن لحظه همه ما حس خوبی داشتیم و خوشحال بودیم که خدا کمک کرد و آن اتفاق خوب افتاد.
این موجب شد که تهیه جهیزیه برای دختران بیسرپرست تبدیل به یکی از فعالیتهای ما بشود.
■
یادتان هست چه مبلغی برای جهیزیه دختر و پسری که گفتید هزینه کردید؟
نه. چون شکل تهیه جهیزیه هم متفاوت بود، مثلاً خانمی برای خودش همان روزها چرخ گوشتی قسطی خریده بود، اما چون این ماجرا پیش آمد، همان چرخ گوشت را قبل از این که یک بار هم از آن استفاده کند به عروس هدیه داد. اجاق گاز، بخاری و بقیه چیزها همگی به همین شکل جور شد. بعضی اقلام را هم خود خانمها تهیه کردند.
■
از کاری که میکنید راضی هستند؟
ببینید ما اینجا همراه جمعی از خانمها جمع شدهایم و هر کدام از این افرادی که این جا به عنوان خادم کمک میکنند، کار خودشان را به نحو احسن انجام میدهند. چون با عشق کار میکنند و هدف آنها هم رضایت خداست.
■
در این مدتی که این کانون را راهاندازی کردهاید، چه اتفاق خاصی در زندگی شما رخ داد که برای شما قابل تأمل بود؟
کار همسرم به عنوان یک حامی و به عنوان کسی که سرمایهاش را در این کار صرف کرد تا این کانون شکل بگیرد، برای من خیلی تأملبرانگیز بود. همسرم زمانی هم سهام داشت و هم زمین، ولی اکنون هیچ کدام را ندارد. البته یک زمین دیگر هم مانده که آن را هم گذاشته که به قیمت خوب بفروشد تا بتوانیم این کانون را از نظر متراژ و دیگر امکانات توسعه بدهیم.
■
وقتی شما این همه وقت برای کاری که شروع کردهاید، میگذارید، حتماً باید از بخشهایی از زندگی شخصی خودتان بزنید؟
بله. حتی گاهی این مسئله موجب میشود بعضیها دیگر دور و بر آدم نیایند، اما برای من کاری که شروع کردهام مهم است. من زمانی خیلی اهل میهمانی دادن بودم، اما الان اگر قرار است هزینهای بشود، باید برای این مجموعه بشود. شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید که من 3 سالی میشود که میهمانی ندادهام. چون حالا خانواده بزرگی دارم که باید در کنار آنها هم باشم و این موجب میشود که از بعضی از روابطی که قبلاً خانواده ما با دیگران داشت، کم شود.
■
برایمان از خاطرات خوبتان در این مدت هم بگویید.
یک روز فرد خیری آمد و گفت بچههای یتیم هر آرزویی دارند، بنویسند. بچهها هم آرزوهایشان را نوشتند. دو هفته بعد همزمان با شب تولد امام رضا(ع) آن بنده خدا تماس گرفت و وقتی آمد، دیدیم آرزوهای بچهها را برآورده کرده است که البته خودش میگفت این کار را با کمک خیرین انجام داده است. خلاصه آن شب با همدیگر به خانه بچهها رفتیم و هدیههای آنها را یکییکی دادیم. باید آن شب میبودید و میدیدید که بچهها چه قدر ذوق کرده بودند و چه قدر خوشحال شده بودند که به چیزی که دوست داشتهاند، رسیدهاند.
برای یکی دوچرخه آورده بودند، برای یکی تبلت و چیزهای دیگری که بچهها خواسته بودند. آن شب هم از آن شبهایی بود که حال همه ما که شاهد این صحنهها بودیم، خیلی خوب شد. چون داشتیم شادی بچههای یتیم را میدیدیم.
یک بار هم برنامه جشن روز دختر بود و از قبل اعلام کرده بودیم که فقط دخترها میتوانند در برنامه شرکت کنند. آن روز 450 دختر برای شرکت در برنامه آمده بودند. یادم هست آن قدر استقبال شده بود که جای سوزن انداختن نبود و اصلاً دیگر کسی نمیتوانست وارد بشود. یکی از مادران اصرار میکرد که دخترش داخل بیاید، اما حتی برای یک نفر هم جا نبود و من آن جا دیدم که مادر آن دختر گریه میکند. همان جا با خودم فکر کردمای کاش این جا خیلی بزرگتر از این 200 متر بود تا من و بقیه خانمهایی که این جا کار میکنیم، شرمنده هیچ مادری نشویم. یادم هست در آن برنامه برای پذیرایی از دخترها پاستیل، پفک و آلوچه تهیه شده بود که دخترها خیلی دوست دارند.آن روز با کلانتری محل هم صحبت کرده بودیم و نماینده آنها از خطرات فضای مجازی خیلی مختصر و مفید گفت و بعد هم دو کلیپ برای دختران پخش کردند.
یعنی در مجموع هم خواستیم روز جشن، دخترها شاد باشند و یک خاطره خوب برای آنها درست بشود و هم خیلی حساب شده چیزهایی را هم به جمع آنها آموزش بدهیم که به درد آنها بخورد و خسته کننده هم نباشد.
منبع: قدس آنلاین
کلیدواژه: ازدواج آسان قدس آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۹۱۵۳۴۲۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
طلاق به خاطر پیدا شدن روسری در خودروی همسر
مقابل یکی از شعبههای دادگاه خانواده زن جوانی در حالی که یک روسری قرمز در دست داشت و با بیقراری قدم میزد چند دقیقهای نگذشته بود که پسری جوان به سمتش آمد و گفت ساناز جان من را ببخش اشتباه کردم باید واقعیت زندگیام را به تو میگفتم هرچند گذشتهها گذشته و اصلاً موردی برای نگرانی وجود ندارد.
در همین موقع سربازی از ته سالن شماره پروندهای را خواند و گفت طرفین جلسه رسیدگی ساعت ۸ صبح اعلام حضور کنند.
به محض ورود به شعبه زن جوان بیمقدمه گفت: آقای قاضی این مرد مرا فریب داده و با احساس من بازی کرده او قبلاً زن داشته و هنوزهم دوستش دارد اما به من نگفته بود، اگر من این روسری را پیدا نکرده بودم معلوم نبود تا کی میخواست این ماجرا را پنهان نگه دارد.
قاضی با شنیدن این حرفها گفت دخترم کمی آب بخورید و آرام باشید اینطور من متوجه نمیشوم ماجرای زندگی شما چیست آهستهتر برایم از اول تعریف کن!
ساناز کمی که آرام شد، گفت: با آرمین در یک کافه آشنا شدیم. از روز آشنایی تا ازدواج 6 ماه طول کشید. آرمین میگفت کسی را ندارد و تنها به خواستگاریام آمد. به من گفت پدرش فوت کرده و مادرش هم پیش خواهرش خارج از کشور زندگی میکند و اینجا تنها زندگی میکند من ساده هم باور کردم. پدرم با اصرار من راضی به ازدواج شد و ما سر خانه و زندگی خود رفتیم اما همین چند هفته پیش بود که توی ماشینش یک روسری قرمز پیدا کردم خیلی عصبانی و ناراحت بودم با این حال به رویش نیاوردم تا اینکه چند روز قبل یک عروسک دخترانه هم در ماشین پیدا کردم. این بار دیگر به رویش آوردم و گفتم اینها مال کیست اما آرمین با دروغگویی تمام به من گفت ماشین دست دوستش بوده و اینها مال همسر دوستش است، اما من باور نکردم یک روز از روی کنجکاوی او را تعقیب کردم و دیدم دم یک مهدکودک رفت و یک دختربچه را بغل کرد و بعدش هم رفت مقابل خانهای و بعد از پیاده شدن داخل خانه رفت. از تعجب و ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوانه میشدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم ببینم موضوع چیست. وقتی زنگ در خانه را زدم همان بچه در را باز کرد و هنوز حرفی نزده بودم که آرمین را پشت سرش دیدم و وقتی دختربچه او را بابا صدا زد از هوش رفتم.
چشم باز کردم در بیمارستان بودم بعد هم به خانه پدرم رفتم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. این مرد یک دروغگوی بزرگ است او زن و بچه داشته و موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بود. او یک کلاهبردار است معلوم نیست با چند نفر دیگه چنین کاری کرده الان هم من فقط طلاق میخواهم.
قاضی رو به آرمین کرد و گفت: حرفهای همسرت را تأیید میکنی تو واقعاً زن داشتی؟
آرمین نگاهی کرد و گفت: آقای قاضی ماجرا اینطوری نیست. من سه سال قبل از همسر اولم جدا شدم. دخترم با مادرش زندگی میکند من در هفته یک روز او را میبینم اما از شانس بدم همسرم متوجه شد. من اصلاً با همسر سابقم ارتباطی ندارم فقط آن روز رفتم بچه را به مادرش بدهم که اینطوری شد. من کلاهبردار نیستم من ساناز را دوست دارم. میخواستم قبل ازدواج خودم به ساناز واقعیت را بگویم ولی ترسیدم ساناز با من ازدواج نکند. همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم اما خودش زودتر فهمید الان خیلی پشیمانم و میخواهم ساناز یک فرصت دوباره به من بدهد. من مجرم نیستم فقط یک عاشق هستم. آیا هر کسی که طلاق گرفته دیگر حق ازدواج ندارد؟ قبول دارم اشتباه کردم اما جبران میکنم.
آرمین رو به ساناز کرد و گفت: باور کن من آدم بدی نیستم فقط اشتباه کردم و واقعیت را نگفتم الان هم پشیمانم از پنهانکاری که کردم.
ساناز رو به آرمین کرد و گفت: اعتمادی که به تو داشتم از بین رفته و دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم بهتر است از هم جدا شویم.
قاضی که حرفهای این زوج جوان را شنید، گفت میدانم همسرت اشتباه بزرگی مرتکب شده، اما بهتر است بیشتر راجع به تصمیمت فکر کنی یک ماه به کلاسهای مشاوره بروید اگر نظرت عوض نشد آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم.
امیرحسین صفدری کارشناس حقوقی
دروغ و پنهانکاری مثل یک سم کشنده در زندگی مشترک عمل میکند. در این پرونده میبینیم که مرد جوان اشتباه بزرگی مرتکب شده که قبل از ازدواج حقیقت را بیان نکرده است. او باید اجازه میداد ساناز خودش تصمیم بگیرد در واقع آرمین با پنهانکاری بشدت همسرش را ناراحت کرده است.البته ساناز هم کمی مقصر است او باید در مورد آرمین تحقیق میکرد و بدون شناخت کافی از او وارد این رابطه نمیشد اما با سادهانگاری راجع به این مسأله مهم وارد رابطه شد و این پیامد اصلی ازدواج بدون شناخت کافی و از روی ظواهر است.
با این حال زوجهای جوان باید بدانند اصل و اساس یک زندگی مشترک موفق بر پایه صداقت و تعهد است. زندگی بدون اعتماد محکوم به شکست است پنهانکاری و دروغگویی تمام پلهای پشت سر را خراب میکند.
باشگاه خبرنگاران جوان اجتماعی حوادث و انتظامی